میخوایم با هم ببینیم چطور یکی از دو ابرقدرت بزرگ دنیا، یعنی اتحاد جماهیر شوروی، در عرض چند سال از هم پاشید و از صفحه روزگار محو شد. این داستان پر از شخصیتهای جالب، تصمیمات بزرگ و اتفاقات دراماتیکه.
اقتصاد بیمار و زندگی سخت مردم
از سالها قبل، مخصوصا در دورانی که رهبرانی مثل لئونید برژنف سر کار بودن، اقتصاد شوروی حال و روز خوشی نداشت. رشد اقتصادی خیلی کند شده بود، کارایی کارگرها پایین اومده بود و مردم هر روز فقیرتر میشدن. دولت همه چیز رو به صورت متمرکز و با برنامهریزی از بالا کنترل میکرد. مثلا میگفتن فلان کارخونه باید این تعداد تراکتور تولید کنه، بدون اینکه ببینن اصلا بازار به این همه تراکتور نیاز داره یا نه. از طرفی، اینقدر روی صنایع سنگین و نظامی تمرکز کرده بودن که تولید کالاهای مصرفی معمولی، یعنی چیزهایی که مردم عادی لازم داشتن، کاملا فراموش شده بود.
کشاورزی هم وضع بهتری نداشت. تولیدات به زور جوابگوی جمعیت رو میداد و دولت مجبور بود از کشورهای دیگه غذا وارد کنه. بعد از سال ۱۹۷۹، اوضاع بدتر هم شد. بهرهوری به شدت پایین اومد، سطح زندگی مردم سقوط کرد و کمبود کالا و خدمات بیداد میکرد. قفسه مغازهها اغلب خالی بود و مردم برای خریدن سادهترین چیزها باید ساعتها توی صفهای طولانی میموندن. این وضعیت باعث شده بود که یک نارضایتی عمیق و گسترده بین مردم شکل بگیره.
سرکوب سیاسی و ملیگرایی پنهان
اتحاد جماهیر شوروی اسما از چند جمهوری مختلف تشکیل شده بود، مثل روسیه، اوکراین، قزاقستان، لیتوانی و غیره. اما در عمل، همه چیز زیر سلطه شدید مسکو و حزب کمونیست بود. قانون اساسی سال ۱۹۳۶ شوروی روی کاغذ به شهروندان آزادی بیان، مطبوعات و تجمعات میداد و حتی حق جدایی رو برای جمهوریها به رسمیت میشناخت. اما در واقعیت، تاریخ شوروی پر بود از نادیده گرفتن این حقوق. هرگونه مخالفتی به شدت سرکوب میشد. این سرکوب سیاسی، به خصوص در دوران ژوزف استالین که با دستگیریهای گسترده، کار اجباری و اعدامها همراه بود، یک ترس عمیق در جامعه ایجاد کرده بود. اما زیر پوست این ترس، حس ملیگرایی و هویت جداگانه در جمهوریهای مختلف زنده بود و منتظر یک فرصت برای بیرون زدن بود.
فصل دوم: مردی برای اصلاحات؛ میخائیل گورباچف وارد میشود
در سال ۱۹۸۵، مردی به اسم میخائیل گورباچف دبیرکل حزب کمونیست شد. اون به خوبی میدونست که این ساختمان بزرگ در حال فروریختنه و باید یک کاری کرد. گورباچف نمیخواست شوروی رو نابود کنه، بلکه میخواست اون رو اصلاح و بازسازی کنه تا از فروپاشی نجاتش بده. برای همین، دو تا برنامه خیلی معروف رو شروع کرد:
- پرسترویکا (Perestroika): این کلمه به معنی «بازسازی» هست. هدفش اصلاحات اقتصادی بود. گورباچف میخواست کنترل شدید دولت روی اقتصاد رو کمتر کنه. مثلا یارانههای صنعتی رو حذف کرد و به کارخونهها اجازه داد تا حدی در بازار آزاد فعالیت کنن. مدیریت اقتصادی رو غیرمتمرکز کرد، به کشاورزها اجازه داد زمینهای شخصی داشته باشن و محصولاتشون رو در بازار آزاد بفروشن و حقوق کارگرها رو بر اساس بهرهوری اونها تعیین کرد.
- گلاسنوست (Glasnost): این کلمه هم یعنی «شفافیت» یا «فضای باز». هدفش اصلاحات سیاسی و اجتماعی بود. گورباچف فهمیده بود که بدون شفافیت و آزادی بیان، اصلاحات اقتصادی هم به جایی نمیرسه. پس فضا رو برای انتقاد و بحث باز کرد. به مردم اجازه داده شد که در مورد مشکلات جامعه حرف بزنن و دولت رو نقد کنن.
وقتی اصلاحات نتیجه عکس میدهد
اما این اصلاحات مثل باز کردن یک دریچه کوچک روی یک دیگ بخار پرفشار بود. به جای اینکه فشار رو کم کنه، باعث یک انفجار بزرگ شد.
- اثرات پرسترویکا: در کوتاه مدت، اوضاع اقتصادی برای مردم بدتر شد. کارگرها باید بیشتر و سختتر کار میکردن، اما حقوقشون کمتر میشد. قیمتها در مغازههای دولتی بالا رفت و کالاها کمیابتر از قبل شدن. البته در بازار سیاه یا مغازههای خصوصی کالا پیدا میشد، اما با قیمتهای سرسامآور. در نتیجه، مردم به جای اینکه از گورباچف حمایت کنن، اون رو مقصر بدتر شدن اوضاع میدونستن. نارضایتیها بیشتر شد، خیلیها از حزب کمونیست استعفا دادن و اعتصابات کاری شروع شد.
- اثرات گلاسنوست: این فضاى باز سیاسی باعث شد تمام اون حس ملیگرایی که سالها سرکوب شده بود، با قدرت بیرون بزنه. جمهوریها یکی یکی شروع کردن به حرف زدن از استقلال. در سال ۱۹۸۹، انقلابهای مردمی در کشورهای اروپای شرقی که تحت سلطه شوروی بودن (مثل مجارستان، رومانی، چکسلواکی) به راه افتاد. بزرگترین ضربه، فرو ریختن دیوار برلین در نوامبر ۱۹۸۹ و اتحاد دوباره آلمان در سال بعد بود. برخلاف رهبران قبلی شوروی، گورباچف از نیروی نظامی برای سرکوب این جنبشها استفاده نکرد و سعی کرد مشکلات رو با دیپلماسی حل کنه. این تصمیم باعث شد که اتحاد جماهیر شوروی، اون بخش «اتحاد» خودش رو به سرعت از دست بده.
فصل سوم: ظهور یک رقیب و نگرانی آمریکا
در همین گیرودار، یک شخصیت جدید و خیلی مهم در صحنه سیاسی روسیه ظهور کرد: بوریس یلتسین. یلتسین قبلا عضو دفتر سیاسی حزب کمونیست بود اما به خاطر انتقادات تندش از گورباچف (چون معتقد بود اصلاحات به اندازه کافی سریع و عمیق نیست) از حزب اخراج شده بود. اون به سرعت تبدیل به رهبر جنبش استقلالطلبی روسیه شد. در ماه مه ۱۹۹۰، یلتسین در انتخابات مردمی به عنوان رئیسجمهور جمهوری روسیه (که بزرگترین جمهوری شوروی بود) انتخاب شد. این یعنی حالا گورباچف یک رقیب قدرتمند در داخل کشور داشت.
نگاه محتاطانه دولت بوش
در همین زمان در آمریکا، جورج بوش پدر در ژانویه ۱۹۸۹ رئیسجمهور شده بود. اون سیاست رونالد ریگان، رئیسجمهور قبلی، رو در برابر گورباچف به صورت اتوماتیک ادامه نداد. به جای اون، دستور داد یک بازنگری استراتژیک کامل انجام بشه تا دولت خودش یک برنامه مشخص برای برخورد با شوروی و کنترل تسلیحات داشته باشه.
با توجه به اتفاقات سریعی که در اروپای شرقی میافتاد، سیاست آمریکا بیشتر «واکنشی» بود. بوش تصمیم گرفت اجازه بده اتفاقات به صورت طبیعی پیش برن و خیلی مراقب بود کاری نکنه که موقعیت گورباچف رو بدتر کنه. آمریکا از این جنبشهای استقلالطلبانه حمایت میکرد، اما محتاطانه.
در اوایل دسامبر ۱۹۸۹، بوش و گورباچف در مالت با هم دیدار کردن. اونها زمینه رو برای نهایی کردن مذاکرات استارت (پیمان کاهش سلاحهای استراتژیک) و معاهده نیروهای متعارف در اروپا آماده کردن و در مورد تغییرات سریع در اروپای شرقی حرف زدن. بوش از اصلاحات گورباچف حمایت کرد و امیدوار بود که رهبر شوروی بتونه کشورش رو به سمت یک سیستم دموکراتیک و اقتصاد بازار آزاد هدایت کنه.
دولت بوش با یک دو راهی بزرگ روبرو بود: از یک طرف گورباچف رو یک شریک قابل اعتماد میدید که امتیازات زیادی مثل موافقت با اتحاد آلمان و پیوستن آلمان متحد به ناتو رو داده بود. از طرف دیگه، بوریس یلتسین و جنبش طرفدار دموکراسی روز به روز قویتر میشدن. در نهایت، دولت بوش تصمیم گرفت بیشتر با گورباچف کار کنه، چون منافع آمریکا رو بهتر تامین میکرد. وقتی صدام حسین به کویت حمله کرد، آمریکا و شوروی به صورت دیپلماتیک با هم همکاری کردن تا این حمله رو دفع کنن.
اما با وجود همه این موفقیتها در صحنه بینالمللی، مشکلات داخلی گورباچف روز به روز بیشتر میشد. بعد از فروپاشی رژیمهای کمونیستی در اروپای شرقی، حالا نوبت جمهوریهای خود شوروی بود. جمهوریهای بالتیک (لیتوانی، استونی و لتونی) و قفقاز خواهان استقلال کامل از مسکو شدن. در ژانویه ۱۹۹۱، در لیتوانی و لتونی خشونت بالا گرفت و تانکهای شوروی برای سرکوب قیامهای دموکراتیک وارد عمل شدن؛ حرکتی که بوش به شدت محکومش کرد.
فصل چهارم: کودتای اوت؛ آخرین تلاش برای حفظ امپراتوری
با بدتر شدن اوضاع، تندروهای حزب کمونیست که دلشون برای دوران استالین و برژنف تنگ شده بود و از اصلاحات گورباچف به شدت عصبانی بودن، به این نتیجه رسیدن که باید کاری کنن. برای اونها، این اصلاحات داشت کل اتحاد شوروی رو به نابودی میکشوند.
در اواسط سال ۱۹۹۱، گورباچف یک پیشنویس معاهده جدید به نام «معاهده اتحاد جدید» آماده کرد. قرار بود این معاهده، اتحاد جماهیر شوروی رو به یک کنفدراسیون به اسم «اتحاد جمهوریهای مستقل شوروی» تبدیل کنه. در این طرح، جمهوریها استقلال بیشتری داشتن اما همچنان یک واحد پول، ارتش و رئیسجمهور مشترک وجود داشت. امضای این معاهده برای ۲۰ اوت ۱۹۹۱ برنامهریزی شده بود. این معاهده برای تندروها تیر خلاص بود. اونها حس میکردن گورباچف داره به جداییطلبها باج میده و اساس شوروی رو نابود میکنه.
«گروه هشت نفره» وارد عمل میشود
یک گروه هشت نفره از تندروهای پر سر و صدا، از جمله گنادی یانایف (معاون گورباچف) و ولادیمیر کریوچکوف (رئیس کاگب)، کمیتهای به اسم «کمیته دولتی وضعیت اضطراری» تشکیل دادن. هدفشون این بود که گورباچف رو سرنگون کنن، یک دولت جدید سر کار بیارن و اتحاد شوروی رو نجات بدن. اما در عمل، این حرکتشون فقط فروپاشی رو سریعتر کرد.
در ۱۸ اوت ۱۹۹۱، گورباچف با خانوادهاش در ویلای تابستانی خودش در کریمه در حال استراحت بود. ماموران کمیته اضطراری به دیدنش رفتن و ازش خواستن یک سند استعفا رو امضا کنه و قدرت رو به یانایف بده. گورباچف که فورا فهمیده بود چه اتفاقی افتاده، با عصبانیت اونها رو «خیانتکارهای کثیف» خطاب کرد و از امضای سند سر باز زد. خطوط تلفن قطع شد و گورباچف و خانوادهاش در حصر خانگی قرار گرفتن.
روز بعد، ۱۹ اوت، کمیته در رادیو و تلویزیون دولتی اعلام کرد که گورباچف به دلیل «وضعیت بد سلامتی» دیگه نمیتونه وظایفش رو انجام بده و طبق قانون اساسی شوروی، یانایف رئیسجمهور موقت شده. تانکها وارد خیابانهای مسکو شدن تا هرگونه مقاومتی رو سرکوب کنن. اما کودتاچیها یک چیز رو دستکم گرفته بودن: مردم دیگه مثل گذشته نبودن و زیر بار حکومت استبدادی نمیرفتن.
فصل پنجم: سه روزی که تاریخ را تغییر داد؛ شکست کودتا
کودتای اوت که قرار بود ناجی شوروی باشه، در عرض سه روز به شکلی مفتضحانه شکست خورد. دلایل این شکست خیلی زیاد و جالب بود:
- بیعرضگی و ناهماهنگی کودتاچیها
- اشتباهات کلیدی: اونها حتی «کاخ سفید» (ساختمان پارلمان روسیه که نماد مقاومت دموکراتیک بود) رو محاصره نکردن. خطوط تلفن ساختمان رو قطع نکردن و خبرنگارهایی که داخل بودن به راحتی گزارشهاشون رو به بیرون مخابره میکردن. مهمتر از همه، اونها بوریس یلتسین رو دستگیر نکردن.
- وعدههای توخالی: کودتاچیها برای اینکه دل مردم رو به دست بیارن، نقشه داشتن مغازهها رو پر از غذا و کالا کنن، اما این نقشه وقتی لو رفت که مشخص شد اصلا چنین ذخایری وجود نداره.
- عدم قاطعیت: اونها هیچ تلاشی برای سرکوب مخالفان نکردن. مثلا در شهر اسوردلوفسک، ده هزار نفر تظاهرات کردن اما حتی یک نفر هم دستگیر نشد. به نظر میرسید کودتاچیها «غریزههای استالینیستی» پیشینیان خودشون رو داشتن، اما «هسته بیرحمی» اونها رو نداشتن. اراده لازم برای اینکه «شهر رو در خون غرق کنن، اسمش رو پیروزی سوسیالیسم بذارن و بعد برن سینما فیلم ببینن» رو نداشتن.
- مقاومت مردمی و نقش بوریس یلتسین
یلتسین به محض شروع کودتا، خودش رو به کاخ سفید رسوند. اونجا اتفاقی افتاد که تبدیل به یکی از نمادینترین تصاویر اواخر جنگ سرد شد: یلتسین بالای یک تانک رفت و برای جمعیت سخنرانی کرد. اون این حرکت رو یک کودتای غیرقانونی خوند و از مردم خواست مقاومت کنن و دست به اعتصاب عمومی بزنن.
هزاران نفر از مردم مسکو به این فراخوان جواب دادن. اونها دور کاخ سفید جمع شدن و شروع به ساختن سنگر کردن. جمعیت در طول سه روز به طرز چشمگیری بیشتر شد. آدمهای مختلف از قشرهای متفاوت جامعه، از تاجر و موتورسوار گرفته تا «دانشجو و دانشمند»، همه به خیابانها اومدن تا از دولتی که دو ماه قبل بهش رای داده بودن، محافظت کنن. یک زن به اسم نادژدا کودینوا گفته بود وقتی شنید یلتسین «داره مقاومت رو سازماندهی میکنه»، تصمیم گرفت بره تا «از رئیسجمهوری که بهش رای داده بود محافظت کنه». استراتژی تظاهرکنندگان این بود که با حضور غیرمسلح خودشون، «تهدید خونریزی» رو به حداکثر برسونن تا کاگب و کودتاچیها رو بترسونن.
- رسانههای سرکش
کودتاچیها در کنترل رسانهها هم شکست خوردن. خبرنگارهایی که تازه به پرسیدن سوالهای سخت و انتقادی عادت کرده بودن، حاضر نشدن این حق رو از دست بدن. در کنفرانس خبری یانایف، یک خبرنگار جوان خیلی رک پرسید: «آیا شما متوجه هستید که یک کودتای دولتی انجام دادید؟». این سوالات صریح، کودتاچیها رو دستپاچه کرد و دروغهای اونها رو برای همه آشکار کرد.
گزارشهای خبرنگاران از داخل کاخ سفید بدون هیچ مشکلی به بیرون مخابره میشد و شبکههای خارجی مثل سیانان و بیبیسی اونها رو بیوقفه پخش میکردن. حتی وقتی بعضی سردبیرها با کودتاچیها همراهی کردن، کارگران چاپخانهها شورش کردن. در یک روزنامه بزرگ، وقتی سردبیر از چاپ بیانیه یلتسین خودداری کرد، کارگران چاپخانه گفتن «ترجیح میدیم بمیریم تا اینکه بیانیه یلتسین رو چاپ نکنیم» و در نهایت سردبیر مجبور به تسلیم شد.
- ارتش و کاگب که همراهی نکردن
شاید مهمترین دلیل شکست کودتا، عدم حمایت کامل ارتش و کاگب بود. حزب کمونیست در اون زمان دیگه اقتدار سابق رو نداشت و تنها قدرتش «کنترل ابزارهای سرکوب: نیروهای مسلح، پلیس و نیروهای امنیتی» بود. اما یک تانک فقط در صورتی میتونه یک سیاستمدار رو له کنه که راننده تانک یا فرماندهش از دستور اطاعت کنن.
چشمانداز شلیک به مردم روسیه که داشتن از دولت منتخب خودشون دفاع میکردن، برای خیلی از سربازها خوشایند نبود. در بعضی واحدها، سربازها کلاشنیکفهاشون رو خالی کردن و قایم کردن. اونها با بچهها بازی میکردن و با دخترها شوخی میکردن و اصلا آماده یک کشتار نبودن. خیلیها مثل ستوان بازنشسته باسکاکوف، به مردم پیوستن و از کاخ سفید دفاع کردن. رهبران کاگب در صحنه حاضر نشدن دستور حمله به کاخ سفید رو بدن و دو ژنرال آماده بودن که اگر به کاخ سفید حمله بشه، در جواب کرملین رو بمباران کنن. خود کودتاچیها هم از عدم حمایت ژنرالها شاکی بودن. این ژنرالها لزوما دموکرات نبودن، اما دیگه به رهبری قدیمی حزب هم اعتقادی نداشتن.
- فشارهای بینالمللی
کودتا رهبران غربی رو هم کاملا غافلگیر کرد. اما اونها به سرعت فهمیدن که این یک حرکت نصفه و نیمه است. رئیسجمهور بوش و بقیه رهبران غربی، مشروعیت کودتاچیها رو به رسمیت نشناختن و خواستار بازگشت گورباچف به قدرت شدن. این عدم شناسایی به معنی تحریمهای مالی غرب بود و شوروی در اوت ۱۹۹۱ تقریبا ورشکسته بود. وزارت دارایی پول نقد نداشت و بانکهای دولتی در خارج از کشور هم بدون تزریق پول از غرب، نمیتونستن کاری بکنن. بدون اعتبار و کمکهای غذایی و دارویی غرب، کل اقتصاد شوروی ممکن بود فلج بشه.
در نهایت، شب ۲۰-۲۱ اوت، وقتی نیروهای ویژه آماده حمله به کاخ سفید بودن، اعصاب مارشال یازوف، وزیر دفاع، به هم ریخت. اون حاضر نشد هموطنانش رو بکشه، به نیروها دستور توقف و بعد خروج از مسکو رو داد. تا صبح روز سوم، کودتا کاملا از هم پاشیده بود.
فصل ششم: سقوط نهایی؛ پرده آخر نمایش
وقتی گورباچف در ۲۲ اوت به مسکو برگشت، بهش گفتن که به یک «کشور متفاوت» برگشته. این کودتای نافرجام، میخ آخر رو بر تابوت اتحاد شوروی کوبید.
- گورباچف ضعیف، یلتسین قوی: کودتا قدرت گورباچف رو نابود کرد و یلتسین و نیروهای دموکراتیک رو به چهرههای اصلی سیاست روسیه تبدیل کرد. گورباچف بلافاصله بعد از بازگشت، از رهبری حزب کمونیست استعفا داد و عملا قدرت حزب رو از ریاستجمهوری شوروی جدا کرد.
- پایان حزب کمونیست: کمیته مرکزی حزب منحل شد و یلتسین با استفاده از قدرت روزافزونش، فعالیت حزب کمونیست رو در خاک روسیه ممنوع اعلام کرد. حزبی که از زمان انقلاب ۱۹۱۷ بر شوروی حکومت میکرد، حالا غیرقانونی شده بود.
- دومینوی استقلال: چند روز بعد از کودتا، اوکراین و بلاروس استقلال خودشون رو از شوروی اعلام کردن. جمهوریهای بالتیک هم که قبلا استقلال اعلام کرده بودن، حالا به دنبال شناسایی بینالمللی بودن.
در میان این تغییرات سریع و دراماتیک، دولت بوش چند اولویت اصلی داشت: جلوگیری از یک فاجعه هستهای، مهار خشونتهای قومی و انتقال باثبات به نظمهای سیاسی جدید. در ۴ سپتامبر ۱۹۹۱، وزیر خارجه آمریکا، جیمز بیکر، پنج اصل اساسی رو برای سیاست آمریکا در قبال جمهوریهای جدید اعلام کرد:
- حق تعیین سرنوشت بر اساس اصول دموکراتیک
- به رسمیت شناختن مرزهای موجود
- حمایت از دموکراسی و حاکمیت قانون
- حفظ حقوق بشر و حقوق اقلیتهای ملی
- احترام به قوانین و تعهدات بینالمللی
پیام واضح بود: اگر جمهوریهای جدید این اصول رو رعایت کنن، میتونن روی همکاری و کمک آمریکا حساب کنن.
در اوایل دسامبر، یلتسین و رهبران اوکراین و بلاروس در شهر برست دیدار کردن و اتحادیه کشورهای مستقل (CIS) رو تشکیل دادن. این حرکت عملا به معنی اعلام مرگ اتحاد جماهیر شوروی بود.
در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱، پرچم داس و چکش شوروی برای آخرین بار بر فراز کرملین پایین کشیده شد و جای خودش رو به پرچم سه رنگ روسیه داد. کمی قبل از اون در همان روز، میخائیل گورباچف از سمت خودش به عنوان رئیسجمهور اتحاد شوروی استعفا داد و بوریس یلتسین رو به عنوان رئیسجمهور کشور تازه استقلال یافته روسیه باقی گذاشت. مردم در سراسر جهان با شگفتی این انتقال نسبتا صلحآمیز قدرت رو تماشا میکردن.
فصل هفتم: روسیه جدید و چالشهای پیش رو
با فروپاشی شوروی، هدف اصلی دولت بوش، ایجاد ثبات و امنیت اقتصادی و سیاسی برای روسیه، کشورهای بالتیک و بقیه جمهوریهای سابق بود. بوش هر ۱۲ جمهوری مستقل رو به رسمیت شناخت و با روسیه، اوکراین، بلاروس، قزاقستان، ارمنستان و قرقیزستان روابط دیپلماتیک برقرار کرد. در فوریه ۱۹۹۲، روابط با ازبکستان، مولداوی، آذربایجان، ترکمنستان و تاجیکستان هم برقرار شد. گرجستان به خاطر جنگ داخلی تا ماه مه ۱۹۹۲ به رسمیت شناخته نشد.
یلتسین چند بار با بوش دیدار کرد و محور گفتگوهای اونها سیاست، اصلاحات اقتصادی و مسائل امنیتی بود. مهمترین نگرانی، امنیت زرادخانه هستهای عظیم شوروی سابق بود. همه میترسیدن که این سلاحها دست آدمهای اشتباهی بیفته. آمریکا قول داد برای ایمنسازی سلاحهای هستهای، شیمیایی و بیولوژیکی در شوروی سابق، بودجه فراهم کنه. قانون نان-لوگار در نوامبر ۱۹۹۱، برنامه «کاهش تهدید مشترک» رو ایجاد کرد تا بودجه لازم برای از بین بردن این سلاحها طبق معاهدات استارت و INF تامین بشه.
دهه ۹۰: شوک درمانی و بحران قانون اساسی
اما داخل روسیه، اوضاع خیلی آشفته بود. یلتسین یک برنامه اصلاحات اقتصادی خیلی رادیکال رو شروع کرد که به «شوک درمانی» معروف شد. از ۲ ژانویه ۱۹۹۲، قیمتها آزاد شدن، یارانههای دولتی قطع شدن و مالیاتهای سنگین جدیدی وضع شد. این سیاستها که با حمایت صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی و خزانهداری آمریکا اجرا میشد، قرار بود اقتصاد رو به سرعت به سمت بازار آزاد ببره.
نتیجه اما یک فاجعه برای مردم عادی بود. قیمتها سر به فلک کشیدن، خیلی از کارخانهها ورشکست شدن و بیکاری به رکوردهای جدیدی رسید. فساد گسترده شد، جرم و جنایت به شدت بالا رفت و خدمات درمانی از هم پاشید. این دوره به «شرق وحشی» معروف شد. آمارها تکاندهنده بود:
- تولید ناخالص داخلی روسیه به شدت سقوط کرد.
- سطح فقر از ۳۰ درصد به ۸۰ درصد رسید.
- امید به زندگی برای مردان از ۶۴ سال در سال ۱۹۹۰ به ۵۸ سال در سال ۱۹۹۴ کاهش پیدا کرد.
- تا پایان دهه ۹۰، ۳.۴ میلیون مرگ زودرس در مردان در سن کار و ۳.۷ میلیون کودک کمتر از سال ۱۹۹۰ ثبت شد.
این شرایط سخت اقتصادی، یک بحران سیاسی بزرگ رو به دنبال داشت. پارلمان روسیه، که هنوز ساختار دوران شوروی رو داشت و از «کنگره نمایندگان خلق» و «شورای عالی» تشکیل شده بود، به شدت با اصلاحات یلتسین مخالف بود. رهبر پارلمان، روسلان خاسبولاتوف، و معاون رئیسجمهور، الکساندر روتسکوی، یلتسین رو به «نسلکشی اقتصادی» متهم کردن.
این درگیری بین رئیسجمهور و پارلمان در سال ۱۹۹۳ به اوج خودش رسید. یلتسین میخواست یک قانون اساسی جدید بنویسه که قدرت رئیسجمهور رو خیلی زیاد کنه، اما پارلمان مقاومت میکرد.
اکتبر سیاه: جنگ در خیابانهای مسکو
در ۲۱ سپتامبر ۱۹۹۳، یلتسین یک کار غیرقانونی انجام داد: با یک فرمان، کنگره نمایندگان خلق و شورای عالی رو منحل اعلام کرد. این یک کودتای شخصی بود.
پارلمان فورا واکنش نشون داد. اونها یلتسین رو برکنار کردن و الکساندر روتسکوی رو به عنوان رئیسجمهور موقت معرفی کردن. نمایندگان در ساختمان کاخ سفید (همون ساختمانی که دو سال قبل یلتسین در اون پناه گرفته بود) سنگر گرفتن.
این کار، مسکو رو برای ده روز به صحنه جنگ خیابانی تبدیل کرد. در ۳ اکتبر، تظاهرکنندگان طرفدار پارلمان، به شهرداری و مرکز تلویزیون اوستانکینو حمله کردن. در نهایت، در ۴ اکتبر، یلتسین به ارتش، که تا اون موقع بیطرف مونده بود، دستور داد وارد عمل بشه. تانکهای ارتش ساختمان کاخ سفید رو گلولهباران کردن و نیروهای ویژه به داخل حمله کردن و رهبران مقاومت رو دستگیر کردن.
این درگیری که به «اکتبر سیاه» معروف شد، مرگبارترین جنگ خیابانی مسکو از زمان انقلاب ۱۹۱۷ بود. طبق آمار رسمی، ۱۴۷ نفر کشته و ۴۳۷ نفر زخمی شدن. بعد از این اتفاق، یلتسین قدرتش رو کاملا تثبیت کرد و در دسامبر ۱۹۹۳، قانون اساسی جدیدی رو با یک همهپرسی به تصویب رسوند که یک «ریاستجمهوری فوقالعاده قدرتمند» ایجاد میکرد.
این دوره سخت و پرآشوب دهه ۹۰، زمینه رو برای ظهور یک شخصیت جدید آماده کرد. ولادیمیر پوتین، سرهنگ سابق کاگب، که این دوران رو «تحقیر» روسیه میدونست، از اشتباهات کودتاچیهای ۱۹۹۱ و ضعف یلتسین درس گرفت و مصمم بود که «خیلی بهتر» عمل کنه.
پرسش و پاسخ
خب بچهها، این داستان طولانی و پیچیده فروپاشی شوروی بود. حالا چندتا سوال که ممکنه براتون پیش اومده باشه رو با هم مرور کنیم.
سوال ۱: پس یعنی گورباچف خودش میخواست شوروی از هم بپاشه؟
جواب: نه، اصلا. هدف اصلی گورباچف دقیقا برعکس بود. اون میخواست با اصلاحات اقتصادی (پرسترویکا) و سیاسی (گلاسنوست)، اتحاد شوروی رو مدرن و قوی کنه و از فروپاشی نجاتش بده. اما این اصلاحات مثل یک جعبه پاندورا عمل کرد. وقتی درش باز شد، نیروهایی مثل ملیگرایی و میل به دموکراسی که سالها سرکوب شده بودن، با چنان قدرتی آزاد شدن که دیگه قابل کنترل نبودن. پس میشه گفت اصلاحات گورباچف ناخواسته و به صورت غیرمستقیم باعث تسریع فروپاشی شد، اما نیت اصلیش نجات شوروی بود.
سوال ۲: بالاخره نقش اصلی رو در این ماجرا گورباچف داشت یا یلتسین؟
جواب: هر دو نقشهای بسیار مهمی داشتن، اما کاملا متفاوت. میشه اینطور گفت که گورباچف کسی بود که در رو برای تغییرات باز کرد، و یلتسین کسی بود که با قدرت از اون در عبور کرد و در نهایت کل ساختمان رو خراب کرد. گورباچف با اصلاحاتش، ناخواسته انحصار قدرت حزب کمونیست رو شکست. یلتسین از این فرصت استفاده کرد، به عنوان یک رهبر مردمی و دموکراتیک خودش رو مطرح کرد، در مقابل کودتای تندروها ایستاد و در نهایت با انحلال رسمی شوروی و تشکیل اتحادیه کشورهای مستقل، کار رو تموم کرد.
سوال ۳: کودتای ۱۹۹۱ واقعا فقط کار چندتا پیرمرد تندرو بود که میخواستن زمان رو به عقب برگردونن؟
جواب: از یک نظر بله، اونها تندروهای حزب کمونیست بودن که با هر نوع اصلاحاتی مخالف بودن. اما از نگاه خودشون، اونها داشتن یک کار «وطنپرستانه» انجام میدادن. افرادی مثل کریوچکوف (رئیس کاگب) واقعا باور داشتن که اصلاحات گورباچف داره کشور رو به سمت جنگ داخلی و فروپاشی کامل میبره و اونها قسم گرفتن که از کشور محافظت کنن. مشکل اینجا بود که روش اونها کاملا قدیمی، ناشیانه و با واقعیت جدید جامعه روسیه که دیگه زیر بار دیکتاتوری نمیرفت، ناسازگار بود. اونها نتونستن حمایت مردم، ارتش و حتی بخشهایی از کاگب رو به دست بیارن و برای همین شکست خوردن.
سوال ۴: چرا بعد از فروپاشی کمونیسم، زندگی در روسیه اینقدر سخت شد؟ مگه قرار نبود همه چیز بهتر بشه؟
جواب: این سوال خیلی مهمیه. دلیل اصلیش روشی بود که برای تغییر اقتصاد انتخاب شد، یعنی همون «شوک درمانی». تصور کنید شما یک ماشین رو که ۷۰ سال با یک نوع سوخت خاص کار کرده، یک شبه بخواید با یک سوخت کاملا متفاوت به کار بندازید. کل سیستم به هم میریزه. اقتصاد دستوری شوروی هم همینطور بود. وقتی دولت یکدفعه کنترل قیمتها رو برداشت و یارانهها رو قطع کرد، قیمتها به شدت بالا رفت (ابرتورم)، کارخانههایی که به کمک دولت وابسته بودن ورشکست شدن (بیکاری گسترده)، و یک عده افراد زرنگ و متصل به قدرت در این هرج و مرج ثروتهای بادآوردهای به دست آوردن (فساد و ظهور الیگارشها). طول کشید تا اقتصاد کم کم به این سیستم جدید عادت کنه و در این فاصله، مردم عادی فشار وحشتناکی رو تحمل کردن.
سوال ۵: این «حزب کمونیست اتحاد شوروی» (CPSU) که اینقدر ازش حرف زدیم، دقیقا چی بود؟
جواب: حزب کمونیست فقط یک حزب سیاسی معمولی مثل بقیه نبود. در نظام شوروی، حزب کمونیست همهچیز بود. طبق قانون اساسی، این حزب «نیروی پیشرو و هدایتکننده جامعه شوروی» و هسته اصلی کل سیستم سیاسی بود. یعنی هیچ نهاد دولتی، هیچ سازمان اجتماعی و هیچ بخشی از زندگی مردم بدون نظارت و کنترل این حزب کار نمیکرد. تمام تصمیمات مهم در بالاترین سطح حزب، یعنی در «دفتر سیاسی» یا «پولیتبورو»، گرفته میشد و بعد به بقیه بخشهای دولت برای اجرا ابلاغ میشد. از انتخاب مدیر یک کارخانه گرفته تا سیاست خارجی کشور، همه چیز در نهایت به حزب کمونیست ختم میشد. برای همین وقتی گورباچف قدرت این حزب رو کم کرد و یلتسین فعالیتش رو ممنوع کرد، در واقع ستون اصلی کل ساختار شوروی فرو ریخت.
منابع
- [۱] Milestones in the History of U.S. Foreign Relations – Office of the Historian
- [۳] UCLA Asia Pacific Center
- [۵] Russian history rhymes — from Soviet collapse to Putin’s folly – Engelsberg ideas
- [۷] Coup d’etat – DW – ۰۹/۲۵/۲۰۱۰
- [۹] Four days in August: The Soviet Union’s final blow – History Guild
دیدگاهتان را بنویسید